از شب نشین هند دل من سیاه شد


عمرم چو شمع در قدم اشک وآه شد

پنداشتم ز هند شود بخت تیره سبز


این خاک هم علاوه بخت سیاه شد

صبح وطن کجاست که در شام انتظار


چون شمع افسر وکمرم اشک وآه شد

بگذر زحسن گندمی ومگذر از بهشت


زین برق فتنه خرمن آدم تباه شد

باشد همیشه در صف عشاق سربلند


آن را که آه ابلق طرف کلاه شد

می جستم از زمین خبر صدق لب به لب


از غیب اشاره ام به دم صبحگاه شد

محراب سر به سجده افتادگی نهاد


روزی که طاق ابروی او قبله گاه شد

سنگ ملامت از کف طفلان گرفت اوج


داغ جنون به فرق مرا تا کلاه شد

از بس چراغ دیده به راه تو سوختیم


از پیه دیده شعله نور نگاه شد

غافل نظر به چهره زرد منش فتاد


زان روز باز رنگ ز رخسار کاه شد

صائب چه اعتبار براخوان روزگار


یوسف به ریسمان برادر به چاه شد